خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)

متن مرتبط با «کلاس» در سایت خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی) نوشته شده است

خاطره ای از کلاس دوم ـ مرضیّۀ صالح

  • کلاسِ دومِ ابتدایی که بودم مُعَلّمی که روزِ اوّل به کلاسمان آمد از بچّه­ ها خواست خودشان را مُعَرّفی کنند و شُغلِ پدر یا مادرشان را هم بگویند .نیمکتِ جُلوی همکلاسی بود از کوچۀ بالا و موقع مُعَرّفی اینطور شُروع کرد : به نامِ خُدا زُهره ساداتِ حُسینی ...مُعَلّم به مَحضِ شنیدنِ اِسمَش از جایَش بُلند شد و به طَرَفش آمد و دَستی به سَرَش کشید و با احترام اسمِ این دانش ­آموز را بُلند گفت و عُنوان کرد که به زُهره سادات بی ­احترامی نکنید و حُرمَتَش را نِگه دارید که از سادات و سُلالۀ امامان هستند . این کارِ مُعَلِّم خیلی به دلم نشست که چُنان احترامی به زُهره سادات گُذاشت ،من که برخوردِ مُعَلِّم با زُهره سادات را دیده بودم بدونِ اینکه معنی کلمۀ سادات را بدانم و اینکه برای چه سیّد هستند ، نوبتم که رسید گفتم : مَرضیّه ساداتِ صالحمُعَلّم به احترامِ من برخاست و کنارم آمد و به سرِ من هم دست کشید و اسمم را بُلند تَکرار کرد . خیلی لَذّت­بخش بود که من و زُهره سادات از این احترام و عِزّت برخوردار شدیم . سرِ راهِ مدرسه از شوق ِکَشفِ اینکه سیّد هستم رفتم مَغازۀ پدرم ، سَلامی از سرِ خوشی کردم و گفتم : بابا مِدَنیستی کی مه هام سیّدام ؟ پدرم خندید و گفت : نه ما سیّد نِستیم . گفتم : مُعَلّمِمان گفته مه سیّدام .پدرم که حَواسَش به پیدا کردنِ قُفلِ مَغازه بود ، گفت : بَبا جان ، سیّدها از نَسلی اِمامانِن . ( فکر کردم منظورش از نَسل ، دوست داشتن امامهاست . )گفتم : خُب ماهام اِمامار دوست دَریم ، پس ما هم سیّدیم .پدرم که قُفل را یافته بود و برای‌ گفتنِ اَذان عَجَله داشت از جایش بُلند شد و گفت : ها، حَله برو به خَنَه ، دِ کوچه هام مَمُو که ننه دِنبالت بِنِگِردِه ...از فَردایِ آن روز مُعَلّم با من و زُهره سا, ...ادامه مطلب

  • یک خاطره از کلاس سوم ـ مرضیّه صالح

  • کلاسِ سومِ ابتدایی بودم ، درسم خوب بود و دیکته­ هایم عالی ، در هفته دو بار دیکته داشتیم و معلّم هم برای هر نمرۀ بیستی که از دیکته می‌ گرفتیم مُهرِ « صَد آفرین » در دفترمان می ­زد . مُهرها که به دَه تا می‌ رسید یک کارتِ « هزار آفرین » هدیه می ­داد . من هم که دیکته­ هایم تقریباً همیشه بیست بود و اگر بیست هم نمی­ گرفتم از غلط املایی نبود گاهی از سر به هوایی کلمه ­ای را جا می ‌انداختم .یک ماهی که از مدرسه ­ها گُذشت مُعَلّم تصمیم گرفت ، دفترِ بقیّۀ بچّه ­ها را بینِ آنهایی که بیست می ‌گیرند تقسیم کند تا دیکتۀ بچّه ­ها را امضا کنیم ، بعد از یک ماه فهمیده بود کدام دانش ­آموز احتمالِ زیاد بیست می‌ گیرد ، اوّل دفترِ او را امضا می ­زد و اگر بیست می ­شد ، چند تا دفتر برای امضا به او می ­داد . آخِر سَر هم خودش نِظارتی می ‌کرد و دفترها را به بچّه ­ها می ­داد . چه لَذّت و مسئولیّتی بالاتر از این ؟!خُدا را بنده نبودیم وقتی دفترِ بچّه­ ها زیرِ دستِمان بود به طرف نگاهی می ‌انداختیم که یعنی : دفترت دستِ مَنِه ، و بعد که مُتَوَجّه این نُکتۀ مُهِمَّش می ­کردیم ، روی دفتر چَتر می‌ شدیم و اَلَکی خودکار را تکان می ­دادیم که یعنی خُدا به دادت برسه چقَدر غلط داری !!این روالِ کارِ همۀ بیستی­ ها بود . زنگ که می‌ خورد مُهرهای دفترمان را به هم نشان می ‌دادیم و کیف می ­کردیم .یکی از بچّه­ ها که تا آن وقت بیست نگرفته بود همیشه با حَسرت به مُهرهای دفترِ ما نگاه می‌ کرد من دلم خیلی برایش می ­سوخت . این بندۀ خُدا یک مُشکلی داشت در دیکته نوشتن ، آن هم این که همیشه در حرفِ ( س و ش ) یک دندانۀ اضافی می‌ گُذاشت و گاهی اوقات به جُز این هیچ غَلطِ دیکته ­ای نداشت . مُعَلّم که حالش خوب بود یکی را غلط می­ گرفت و دورِ ب, ...ادامه مطلب

  • یک خاطره از کلاس اوّل ـ مرضیّۀ صالح

  • کلاسِ اوّلِ ابتدایی بودم ، وقتی برای اوّلین بار رفتیم سرِ کلاس ، کوچه بالایی و کوچه جنانی­ها یک طَرف و ما پَشندی­ها طرفِ دیگرِ کلاس نشستیم . از همان روزِ اوّلِ کلاس را با دُشمنی شُروع کردیم .مُعَلّم که آمد سرِ کلاس با تَوَجُّه به قَد ، دانش ­آموزانِ کلاس را از اَوّل مُرَتّب کرد ولی باز هم نگاهمان به هم دوستانه نبود .یک روز مُعَلّم لوحه­ هایی آورد و از دیوار آویزان کرد که اَشکالِ مُختَلف داشت و از ما خواست هر عکس را که با خَطّ­ کش نِشان می­ دهد با صدایِ بُلَند اِسمَش را همه با هم بگوییم .لوحۀ اَوّل را گفتیم ، در لوحۀ دوم عکسِ زَنبورِ قِرمزی بود .بُلند خواندیم : دوند !مُعَلّم با خَطّ­ کش کوبید به میز و با عَصَبانیّت گفت : دون چیه این زنبوره ؟!و ما فهمیدیم شهریها به دوند زنبور می‌ گویند . لوحۀ بَعدی عکسِ هویج بود .کوچه بالاییها گفتند : گَزَرما در حالی که به آنها می­ خَندیدیم و مَسخره­ شان می­ کردیم گفتیم : یوک مِگِن گَزَر ، خانم ای اِسمِش زِردَکه !مُعَلّم کوبید رویِ میز و گفت : خَفِه شین ، سرِ کلاس با لَهجِه حرف نزنید ! این هویجه !هویج !! با خودم ( شاید بقیّه هم همین فکر را کردند ) فکر کردم چه مسخره ! هویج ( اَدویه ) را که در قَطقی و آبگوشت می ‌ریزند .ولی از بَس مُعَلّم بَد اَخلاق بود جُراَت نکردیم حرفی بزنیم ، پس یاد گرفتیم به دوند ، زنبور و به زَردَک یا گَزَر هویج هم می ‌گویند . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها