کلاسِ سومِ ابتدایی بودم ، درسم خوب بود و دیکته هایم عالی ، در هفته دو بار دیکته داشتیم و معلّم هم برای هر نمرۀ بیستی که از دیکته می گرفتیم مُهرِ « صَد آفرین » در دفترمان می زد . مُهرها که به دَه تا می رسید یک کارتِ « هزار آفرین » هدیه می داد . من هم که دیکته هایم تقریباً همیشه بیست بود و اگر بیست هم نمی گرفتم از غلط املایی نبود گاهی از سر به هوایی کلمه ای را جا می انداختم .
یک ماهی که از مدرسه ها گُذشت مُعَلّم تصمیم گرفت ، دفترِ بقیّۀ بچّه ها را بینِ آنهایی که بیست می گیرند تقسیم کند تا دیکتۀ بچّه ها را امضا کنیم ، بعد از یک ماه فهمیده بود کدام دانش آموز احتمالِ زیاد بیست می گیرد ، اوّل دفترِ او را امضا می زد و اگر بیست می شد ، چند تا دفتر برای امضا به او می داد . آخِر سَر هم خودش نِظارتی می کرد و دفترها را به بچّه ها می داد . چه لَذّت و مسئولیّتی بالاتر از این ؟!
خُدا را بنده نبودیم وقتی دفترِ بچّه ها زیرِ دستِمان بود به طرف نگاهی می انداختیم که یعنی : دفترت دستِ مَنِه ، و بعد که مُتَوَجّه این نُکتۀ مُهِمَّش می کردیم ، روی دفتر چَتر می شدیم و اَلَکی خودکار را تکان می دادیم که یعنی خُدا به دادت برسه چقَدر غلط داری !!
این روالِ کارِ همۀ بیستی ها بود . زنگ که می خورد مُهرهای دفترمان را به هم نشان می دادیم و کیف می کردیم .
یکی از بچّه ها که تا آن وقت بیست نگرفته بود همیشه با حَسرت به مُهرهای دفترِ ما نگاه می کرد من دلم خیلی برایش می سوخت . این بندۀ خُدا یک مُشکلی داشت در دیکته نوشتن ، آن هم این که همیشه در حرفِ ( س و ش ) یک دندانۀ اضافی می گُذاشت و گاهی اوقات به جُز این هیچ غَلطِ دیکته ای نداشت . مُعَلّم که حالش خوب بود یکی را غلط می گرفت و دورِ بَقیّه را خَطّ می کشید ولی وقتی که سَرحال نبود همه را از دَم غلط می گرفت و این طِفلک هم نُمره اش کم می شد . هر چقدر هم که با او کار می کردیم باز موقعِ دیکته نوشتن کارِ خودش را می کرد .
و می گفت : دستِ خودم نیست تا میام دندانه ها را بشُمارم از دیکته عقب می مانم .
یک روز که باز هم بیست شده بودم و معلّم دفتر برای تصحیح کردن به من داده بود . دفترِ این همکلاسی هم بینِ آنها بود . دفترش را باز کردم و دیدم غیر از این دندانۀ اضافه هیچ غلطِ دیکته ای ندارد . یکدفعه به ذهنم رسید که خوشحالش کنم به ویژه اینکه یتیم بود و بابا نداشت . خودکارم را برداشتم و تمامِ دندانه های اضافه را درست کردم و شد بیست . هیچ وقت حالش را یادم نمی رود وقتی برای اوّلین بار دفترش مُهر خورد ، چُنان خوشحال بود و ذوق می کرد که از شوقش قَند در دلم آب می شد . نِظارتِ مُعَلّم که تمام شد خیالم راحت شد که به خیر گُذشت نوبتِ ثَبتِ نُمره در دفتر رسید یکی یکی اسممان را می خواند ، نُمره را می گفتیم و مُعَلّم در دفتر ثَبت می کرد . اسمِ این بچّه را که گفت بُلند شد و با شوق گفت : بیست .
ـ چند ؟
ـ بیست خانم
مُعَلّم چند ثانیه ای مَکث کرد و گفت : دفترت را بیار ببینم . او هم که روحش از ماجَرا خَبَر نداشت و گُمان کرده بود خودش دیکته اش را دُرست نوشته ، خَندان و مُطمَئن دفترش را بُرد پیش مُعَلّم .
مُعَلِّم دفتر را کَمی نِگاه کرد و گفت : کی این دفتر رو امضا زده ؟
با ترس دستم را بالا گرفتم گفت : خودکارت را بیار ببینم .
خودکار را بُردم به این طِفلکی هم گفت خودکارش را بیاورد .
با خودکارهایمان خَطّی در دفتر کشید و نگاهی به خَطها کرد و از جایش بُلند شد و دفتر را لولِه کرد و یکی مُحکَم تویِ سرِ من و یکی هم تویِ سرِ این همکلاسی کوبید .
صدا از هیچ کس در نمی آمد کلاس در سُکوت فُرو رفته بود . طِفلَکِ از همه چیز بی خبر ، اَشک در چَشمَش جَمع شده بود و مُدام بُغضش را قورت می داد . مُعَلّم نُمره هایمان را صِفر داد و تا چند وقتِ دیگر دفتر برای امضا به من نداد .
من که شاید آن نُمرۀ صِفر حَقَّم بود ولی این طِفلَک را از همان نُمرۀ زیر بیستی که می گرفت مَحروم کردم و از همه بدتر اینکه خودش دَستی تویِ این کار نداشت و به خاطرِ خیرخواهی نسنجیدۀ من محکوم شده بود .
وقتی زنگِ کلاس خورد و صورتِ گِریانش را دیدم که با مَقنعه اش پوشاند به جای دِلم ، جگرم سوخت .
کارم بَد بود که از اعتمادِ مُعَلّم سوءِ استفاده کردم .
کارِ مُعَلّم بَد بود که اجازۀ حَرف زدن نداد .
کارِ مُعَلِّم بَد بود که زود قضاوت کرد .
کارِ مُعَلِّم بَد بود که گُذَشت نکرد .
خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 21