کلاسِ دومِ ابتدایی که بودم مُعَلّمی که روزِ اوّل به کلاسمان آمد از بچّه ها خواست خودشان را مُعَرّفی کنند و شُغلِ پدر یا مادرشان را هم بگویند .
نیمکتِ جُلوی همکلاسی بود از کوچۀ بالا و موقع مُعَرّفی اینطور شُروع کرد : به نامِ خُدا
زُهره ساداتِ حُسینی ...
مُعَلّم به مَحضِ شنیدنِ اِسمَش از جایَش بُلند شد و به طَرَفش آمد و دَستی به سَرَش کشید و با احترام اسمِ این دانش آموز را بُلند گفت و عُنوان کرد که به زُهره سادات بی احترامی نکنید و حُرمَتَش را نِگه دارید که از سادات و سُلالۀ امامان هستند . این کارِ مُعَلِّم خیلی به دلم نشست که چُنان احترامی به زُهره سادات گُذاشت ،
من که برخوردِ مُعَلِّم با زُهره سادات را دیده بودم بدونِ اینکه معنی کلمۀ سادات را بدانم و اینکه برای چه سیّد هستند ، نوبتم که رسید گفتم : مَرضیّه ساداتِ صالح
مُعَلّم به احترامِ من برخاست و کنارم آمد و به سرِ من هم دست کشید و اسمم را بُلند تَکرار کرد . خیلی لَذّتبخش بود که من و زُهره سادات از این احترام و عِزّت برخوردار شدیم .
سرِ راهِ مدرسه از شوق ِکَشفِ اینکه سیّد هستم رفتم مَغازۀ پدرم ، سَلامی از سرِ خوشی کردم و گفتم : بابا مِدَنیستی کی مه هام سیّدام ؟ پدرم خندید و گفت : نه ما سیّد نِستیم . گفتم : مُعَلّمِمان گفته مه سیّدام .
پدرم که حَواسَش به پیدا کردنِ قُفلِ مَغازه بود ، گفت : بَبا جان ، سیّدها از نَسلی اِمامانِن . ( فکر کردم منظورش از نَسل ، دوست داشتن امامهاست . )
گفتم : خُب ماهام اِمامار دوست دَریم ، پس ما هم سیّدیم .
پدرم که قُفل را یافته بود و برای گفتنِ اَذان عَجَله داشت از جایش بُلند شد و گفت : ها، حَله برو به خَنَه ، دِ کوچه هام مَمُو که ننه دِنبالت بِنِگِردِه ...
از فَردایِ آن روز مُعَلّم با من و زُهره سادات خیلی با احترام برخورد می کرد و گاهی که در انجام دادنِ تکالیف کوتاهی از ما می دید فقط با احتراماتِ لازم تَذَکُّر می داد و می گفت : از ساداتِ عَزیزم می خوام که آبروی جَدّشان را نَبَرند و در درس کوشا باشند ( می دانستم که باید درس بخوانم تا والدینم خوشحال شوند ولی این جَدّ را نمی شناختم البتّه مُهِمّ نبود ، مُهِمّ همون تَوَجُّهِ ویژۀ مُعَلّم بود . )
خُلاصه دو سه ماهی گُذشت ، یک روز مادرم بی خَبر آمده بود مدرسه که از درسهایم بپرسد . وقتی به حُضورِ مُعَلّم رسیده بود و اسمم را گفته بود ، مُعَلّم ناراحت می شود و به مادرم می گوید : چِرا حُرمَت سیّد را نِگه نمی دارید و ایشان را مرضیّه سادات نمی گویید ؟
مادرم مُتَعَجّب به مُعَلّم گفته بود که : دخترِ من سیّد نیست ...
زَنگِ بَعدی که مُعَلِّم آمد سرِ کلاس ، یکراست آمد سُراغِ من و گوشم را کشید که : چِرا به سادات توهین کردی ؟ و از همه بَدتر دروغ گفتی ؟
اگر مادرت امروز به من نمی گفت من مُتَوَجّه دروغگویی تو نمی شدم ... من که اصلاً نمی فهمیدم مُعَلّم روی چه حسابی حَرفِ مادرم را که سَوادِ مُعَلّمِمان را ندارد و می گوید من سیّد نیستم گوش کرده ؟!
و آن وقت مُعَلّم با اون همه سواد گفته من سیّد هستم و حالا حرفِ خودش را قَبول ندارد ؟!
گیج شده بودم ، دستم را روی گوشم کشیدم و زَدم زیرِ گِریه ...
مُعَلّم نشست سرِ جایَش و کَمی در موردِ دروغ و رفتن به جَهَنَّم برای بچّه ها سُخنرانی کرد ولی نگفت که چِرا دیگر سیّد نیستم و از کُجا باید بفهمم زُهره سادات باید سیّد باشد و من نباشم ؟
خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 20