پیشواز

ساخت وبلاگ

پيشواز

سه­ شنبه 18 / 4 / 1392

سالهاي كودكي كه در روستا بوديم ، ايّام عيد كه مي­ شد و فرومديهاي ساكنِ تهران ، بنا بود با دو ـ سه اتوبوس به فرومد بيايند از قبل خبردار و راهي جلو « بهداري / درمانگاه بهداشت و درمان » مي ­شديم . آنجا دو اصله درختِ چنار و توت بود . بچّه ­هاي بزرگتر بر بالاي شاخه ­هاي آن دو درخت مي ­رفتند تا آمدنِ ماشينهاي تهرانيها را نَويد دهند . بعضي بچّه­ ها هم ، تا نيمه­ هاي راه با دوچرخه به سمتِ كاهك مي­ رفتند . گاهي يكي از بچّه ­ها فرياد مي­ زد كه ماشين آمد ، ما هيجان زده مي ­شديم ، كم ­كم متوجّه مي ­شديم اين ماشين تهرانيها نيست . او فقط ديده كه يك ماشين از گدارِ كاهك بالا آمد امّا از دور نتوانسته بود خوب ببيند . به هر حال اتوبوس­هاي تهرانيها مي ­آمد ، ابتدا به سمتِ امامزاده سلطان سيّد احمد مي ­رفت ، سلام مي ­دادند و ماشين بر مي گشت پايين ­تر از حياطِ پدري من ، نزديكِ دروازه مي ­ايستاد و تهرانيها پياده مي ­شدند .

بچّه­ ها همه خوشحال مي ­شدند كه برادري ، خواهري ، يك خويشاوندي دارند از ماشين پياده مي ­شود ، برايشان سوغاتي مي ­آورد ، با مسافر تهراني ­شان احوال­پُرسي و ديده ­بوسي مي ­كنند و با شادي به خانه هايشان مي ­روند . من امّا كسي را نداشتم . دماغ­ سوخته به خانه مي ­آمدم . تهراني­ها « لباسهاي نو » داشتند ، با « نوك قَلَم » صحبت مي ­كردند . آنها به جاي « هُيْ » ، « آره » مي ­گفتند .

در عروسي­ها باد و بروت داشتند ، يكي ­شان پول صدتوماني در هوا « گيشتُوْ / پرتاب » مي ­كرد يكي اِسكناس­هاي دو توماني­ / بيست ريالي را نصف مي ­كرد و روي سرِ داماد مي­ ريخت تا پولِ بيشتري ديده شود . من با بچّه ­هاي هم سنّ خودم دنبالِ پول خُرد در ميانِ خاكها مي ­گشتيم . گاهي چيزي گيرمان مي ­آمد و گاهي فقط دستمان خاكي شده بود .

خيلي از آن تهرانيها پاتوق­ شان « چاله ­هاي قمار » بود . ما بچّه­ ها هم ، تابعِ بزرگترها بوديم امّا پولي در جيب نبود ، جيبهاي ما پُر « پوستِ شُكلات » بود و هر پوستي مطابقِ رنگش با اسكناس­ها ، ارزش داشت . « چوبِ كبريت » هم سرگرمي ديگري در اين بازي­ها بود .

« مسعود زارع » كه آن سالها به فرومد مي ­آمد در منزلِ عمّه­ اش ( رو به روي حياطِ پدري من ) ساكن مي ­شد . او با برادرم دوست بود و يك سال يك كشتي كوچك كه روشن مي ­شد ، آورده بود . ما باورمان نمي ­شد . با هم رفتيم از « غالي خي ­يَوو / غار خيابان » با آفتابه و دَبّه آب آورديم و در « لِگن / تَشت » ريختم . مقداري نفت هم مي­ خواست . بعد با يك كبريت روشن شد و دوْرِ تَشت حَرَكَت مي ­كرد . واقعاً حَرَكَت مي­ كرد ، كشتي داخلِ تَشت ، روي آب مي ­چرخيد . تازه كشتي صدا هم داشت .

مادرم را صدا زديم : « نَنَه بيا نگا كو ! » بعد هم « مسعود » آن كشتي را به برادرم داد و گفت : « براي خودت » !

خدايا ! پيشواز كه مي­ داني چيست ، من به پيشوازِ ماهِ رمضان آمدم ، براي من هم « تهراني » بفرست ، طوري نباشد كه اين تهراني­هايي كه پايين ­تر از منزلِ پدرم پياده مي ­شوند ، هيچ كدامشان با ما نسبتي نداشته باشند ، طوري باشد از اين تهراني­هايي كه با « نوكِ قَلَم » صحبت مي ­كنند و « لباسِ شيك » دارند به خانۀ ما هم بيايند ، سوغاتي هم داشته باشند . پولهايي كه در شبِ قدر  « گيشتُوْ / پرتاب » مي ­كنند به دستِ من هم برسد .

خدايا هَوَس قماربازي كرده ­ام ، تو كه دستِ مرا خوانده ­اي ، سر و تَهِ چوبِ كبريت را در مُشتِ من مي­ داني ، سكّه ­اي را كه به هوا پَرت مي ­كنم ، شير و خطّش را مي­ داني . در هنگامۀ افطار و لحظاتِ سَحَر « پوستهاي شُكلاتِ » مرا ، هم­ قيمتِ اسكناسها كُن .

خدايا كشتي وجودِ مرا روشن كُن و از مواجهه با صخره­ ها برحَذَر دار . نگذار من دَماغ سوخته به خانه بروم .

خدايا يك « هُيْ گفتن تو » به « همۀ آره گفتن ­ها » مي ­ارزد ، چقدر دلم هوايِ « هُيْ گفتنِ تو » را دارد !

گر كه يك بار گويي : « بنده ­ام » !

بُگذرد از عَرشِ اَعظم خنده­ ام

خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...
ما را در سایت خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1399 ساعت: 15:18