به نام خدا
دیشب نمایندۀ مردم شاهرود و میامی در مجلس شورای اسلامی را خواب میدیدم که خاطرات برادرش را برایش تعریف می کردم و او با دل و جان گوش می داد ، بر آن شدم که خاطراتش را با شما به اشتراک بگذارم . ( 8 / 10 / 1398 )
...........................................................................................................................
سال 1361 من کلاس سوم راهنمایی بودم ، امتحانات خرداد ماه نهایی بود ، یک روز آقای محمّدیوسف شهنما که مدیر مدرسه بود با آقای حسین خانی که سرپرست نمایندگی آموزش و پرورش میامی بود به کلاس درس آمدند و با ما دانش آموزان در میان گذاشتند که هم می توان امتحانات را در فرومد برگزار کرد و هم می توان به صورت متمرکز در میامی برگزار کرد به این نحو که دانش آموزان مدرسه راهنمایی عبّاس آباد و کالپوش و میامی و ... هم بیایند . در مدّت دو هفته امتحانات برگزار شود با مینی بوس اداره برویم و برگردیم ، هزینۀ خورد و خوراک هم با آموزش و پرورش باشد ، جمع دانش آموزان پذیرفتند که به میامی برویم . در واقع کُلیّت کار با ما مشورت شد و خودمان انتخاب کردیم .
خاطرۀ دیگرم از آقای حسین خانی این است که محمّد ... معلّم ابتدایی دبستان بیت المقدس فرومد مریض شده بود و به محلّ کار نمی رفت خودش و پدر و مادرش نگران بودند که از لحاظ کاری برایش مشکلی به وجود نیاید . آقای خانی با یکی از همکارانش ( آقای محمّد سبزواری ) از میامی به فرومد آمده بودند من به مدرسه رفتم و این موضوع را به آقای خانی گفتم که والدین ایشان را از نگرانی دربیاورد ، آقای خانی گفت : به خانواده اش اطّلاع بده ، تا بیاییم از او سر بزنیم و خیالشان را راحت کنیم ، من اطّلاع دادم و بعد با هم به خانۀ محمّد رفتیم ، آقای خانی ضمن تفقّد و احوالپرسی گفت : تا هر زمان که خوب شدی به مدرسه نیا و خیالت راحت باشد به پدر و مادرش هم گفت : در این زمینه هیچ ناراحت نباشید ، هیچ مشکلی برایش پیش نمی آید ، همکار آقای خانی آدرس یک دکتر در مشهد را برایم نوشت ، من در مشهد پیش آن پزشک رفتم و او محمّد را طیّ یک نامه ای به دکتر سیّد ابوالقاسم حسینی معرّفی کرد و آن دکتر برای ایشان پرونده تشکیل داد و تحتِ مداوا قرار داد .
یک شب من با اتوبوس از تهران می آمدم ساعت یازده شب در شاهرود جای پُل باغزندان پیاده شدم و به خانۀ آقای خانی رفتم ، با اینکه دیر وقت بود با روی باز مرا پذیرفت گویا برای کارهای سربازی رفته بودم آقای خانی گفت : مهدی یک مقدار از جبهه ات را نگه دار شاید در آینده به درد بخورد ، امکاناتی بدهند برای پدر و مادرت خوب است . من گفتم : اگر از مدّت جبهه برای سربازی استفاده شود ، بحثِ جبهه رفتن منتفی نمی شود . گفت : پس خوب است ، بعد گفت : گویا در تعاون بسیج بسطام ؛ قند و روغن میدهند اگر دفترچه ات همراهت هست فردا برو همان را بگیر ، در این ماه رمضانی برای والدینت غنیمت است . من فردایش به بسطام رفتم و آن موارد را گرفتم .
یک بار که به خانۀ آقای خانی رفتم ، برگۀ امتحانی دانشجویان تربیت معلّم را تصحیح می کرد ما با هم زیاد بحث می کردیم ، شب به خانۀ پدرش که همجوار بودند و از داخل حیاط خودشان به داخل حیاط آنها یک درب داشت رفتیم که شام بخوریم آنجا هم بحث زیادی داشتیم ، به من گفت : مهدی برو پیش دایی رضا ، حرفهایت را به ایشان بگو ، ببین چه می گوید . دایی رضا روحانی گُردانِ کربلا بود که از جبهه با او آشنایی داشتیم ، من فردایش به میقان رفتم و خانۀ دایی رضا را پیدا کردم صحبتهایی با هم کردیم و ناهار خوردم و برگشتم . بعد با آقای خانی به ساختمانی که در آن کار بنایی می کرد تا برای نشستن آماده کند رفتیم ، قدردانِ پدرش بود که زمینِ آن ساختمان را به او داده است . در ساختمان ، برادرش که در نیروی انتظامی کار می کرد به تَهِ چاه رفت تا انباری را متر کند . من یک دلشوره گرفتم که نکند آقای خانی در سر همین ساختمان برایش حادثه ای رُخ دهد و جلو ادارۀ آموزش و پرورش یک پارچه نصب کنند و تسلیت بگویند بعد با هم به میدان جمهوری اسلامی ( فلکۀ مرکزی شاهرود ) رفتیم و از ابتدای خیابان مصلّی مقداری وسایل لوله کشی خرید که هزینه اش نود تومان ( نهصد ریال ) شد و من پرداخت کردم . از مغازه که بیرون آمدیم گفت : مهدی بیا پول شما را بدهم که عُمرها معلوم نیست یک وقت نمیریم و مدیون نباشیم ، پول مرا داد و با هم خداحافظی کردیم ، من برای امتحانات شهریور دانش آموزان به قوچان رفتم وقتی به فرومد برگشتم ، خواهرم گفت : خبر داری ؟! گفتم : چی ؟ گفت : آقای خانی فوت کرده است ! گفتم : نه ! کی ؟ چطور ؟ گفت : گویا از پشتِ بام ساختمانش افتاده بیهوش شده به تهرانش برده اند ولی فوت کرده است .
من مات و حیران بلند شدم مسیر جادّه را پیش گرفتم که شاید ماشینی بیاید و به شاهرود بروم ، مقداری در همان مسیر راه رفتم غروب پنجشنبه بود و مسیر شلوغ بود چون مردم برای فاتحه خوانی به قبرستان می رفتند ، بعضی جوانها هم با موتور در رفت و آمد بودند یکمرتبه هادی ... که سوار موتور بود و صاحب موتور هم پشت سرش نشسته بود دقیقاً روی پُلِ کالِ شهرستان محکم به موتورِ رو به رویش کوبید و بیهوش شد . زنهایی که از قبرستان بر می گشتند دورش را گرفتند ، مادر مجتبی غلامپور پرسید : اسمش چیه ؟ گفتم : هادی . آنها صدایش می زدند و من هم دویدم آمدم جای دروازه ، رفتم علی اوسط رحمانیان را صدا زدم ماشینش را آورد و هادی و پسر دیگر را به درمانگاه بردیم . هادی استفراغ کرد و به هوش آمد ، دکتر هم آمد و حال هر دو نفر را جویا شد ، من که در ذهن خودم آن پسر را محاکمه می کردم که چرا موتور را به این که بلد نیست داده ای فهمیدم الآن باید به هر دو مصدوم رسید .
آن روز دیگر از رفتن باز ماندم ، بعد به پدرم گفتم : تو نمی خواهی برای عزا برویم شاهرود ، جا دارد که با هم برویم ، گفت : می آیم . به مادرم هم گفتم : دفترچۀ بیمه درمانی بابا را بیاور ، من بابا را می برم که در شاهرود چشمش را عمل کند ، تو وقتی ماشین شاهرود آمد بیا دَم ماشین که دستش را بگیری و به خانه بیاوری که من از آنجا نمی آیم . در شاهرود شب به خانۀ سید احمد هاشمیانپور رفتیم ، پدر خانمش حاج رضا فلّاح هم بود . آقای فلّاح گفت : شما با سواد هستی ، لیسانس گرفتی ، علمت زیاد است ، ... گفتم : من علمم زیاد نیست ، مردم علمشان کم است فکر می کنند من علمم زیاد است . گفت : همین هم از علم و فهم شماست ، اینکه در بین مردم سرافراز باشی خودش نعمتی است . بعد پدرم گفت : اینکه گفتی : من علمم زیاد نیست ، مردم علمشان کم است ، خوب گفتی ، باید غرور نداشته باشی .
در شاهرود به مجلس ترحیم آقای خانی ( خدا رحمتش کند ) رفتیم ، بعد پدرم را به دکتر بردم به بیمارستان شیر و خورشید معرّفی کرد در آنجا چشمش را عمل کرد و همان روز ترخیص کردند ، من هم پدرم را با اتوبوس سرویس فرومد ـ شاهرود فرستادم .
آقای خانی در دانشگاه علامۀ طباطبایی تهران درس می خواند ، برادرم در آنجا دانشجوی دورۀ کارشناسی ارشد بود ، من آن موقع دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد بودم آقای خانی تلفنی به من گفت : من به دفتر آموزش دانشکده رفته بودم ، شنیدم که در بارۀ علی صحبت می کردند ، گویا برایش مشکلی پیش آمده ، ببین اگر می توانی کاری برایش بکن ، من به شاهرود رفتم ، آقای خانی با یکی از بچّه های شاهرود که دانشجوی دانشگاه علامه بود هماهنگ کرد که با هم برویم ، گفت : ایشان پسر خوبی است ، پدرش فوت کرده و اهل درس خواندن است ، بلیت قطار گرفتیم و رفتیم ، صبح که به دانشکده رسیدیم اوّل رفتیم در تریا چای بخوریم ، هزینه اش را آن دانشجو حساب کرد گفت : اینقدر آقای خانی در حقّ ما لطف و محبّت کرده ، که این هزینه برای رفیقش چیزی نیست .
من در دانشکده بودم تا اذان گفتند و سر ظهر به نمازخانه رفتم و برادرم را در آنجا پیدا کردم . مشکلش را پرسیدم و فهمیدم که خیلی دوندگی کرده ولی راهی گشوده نشده ، من در مشهد در این زمینه با آقای عبدالرحیم قنوات یکی از دوستانم در جهاد دانشگاهی صحبت کردم ایشان دکتر هادی خانیکی را که مشاور وزیر فرهنگ و آموزش عالی آقای دکتر مصطفی معین بود ، معرّفی کرد ، رفتیم پیش ایشان و گفتم : آقای قنوات شما را معرّفی کرده و سلام رسانده که این مشکل را حلّ کنید ایشان با چهرۀ باز برخورد کرد و گفت : مشکل چیست ؟ وقتی مشکل را گفتیم ، گفت : شما این مشکل را طیّ درخواستی مکتوب کنید تا در « کمیسیون خاصّ رزمندگان » مطرح کنیم در آنجا این مشکل ان شاء الله رفع می شود .
همین کار را هم کردیم و مشکل به نفع دانشجو رفع شد ولی آموزش دانشکده گفته بود در این چند ماه که دانشجو نبوده ای ، مرخّصی تحصیلی هم نداشته ای باید وضعیت نظام وظیفه ات را درست کنی ، بعد برادرم مجبور شد هشت ماه به خدمت نظام برود و با مدّت جبهه ای که داشت سربازی اش تمام شد و آن وقت تحصیلش را ادامه داد .
در واقع مسئولیت پذیری آقای خانی موجب حلّ این مشکل شد و اگر او به من خبر نمی داد معلوم نبود چه اتّفاقی بیفتد .
خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 163