من که با طرف پَرچ میخ نمی زنم ؟!
در دورۀ دانشجویی ، به صورتِ حقّ التدریس معلّم دانش آموزان مدرسۀ راهنمایی بودم . یک روز هنگام تدریس ، دانش آموزی از پشتِ سر با میخ به گردنِ دانش آموز جلوی زده بود .
پرسیدم : چرا چُنان کاری می کنی ؟
او با خونسردی میخ را نشان داد و گفت : آقا من با این طرفِ میخ می زنم ( طرفِ پَرچ میخ که محلّ ضربه خوردنِ چکش است را نشان می داد . ) با این طرف که نمی زنم ، و طرفِ دیگر میخ را نشان می داد !
* * * * *
جیبِ شما ، کُتِ من
معلّمی گفت : از کلاس آمدم دفتر ، کُتَم را از جا لباسی برداشتم ، پوشیدم ، همین طور که در صحنِ حیاط مدرسه می رفتم ، دستم را در جیبِ کُتَم نمودم ، دیدم چند قبضِ تلفن و برق و آب و گاز توی جیبم است ، نگاه کردم دیدم قبضها مربوط به فلان همکار است .
رفتم دَمِ کلاس از ایشان پرسیدم : قبضهای شما در جیب من چه می کند ؟
ایشان گفت : شما بگو ؛ کُت من در تنِ شما چه می کند ؟!
* * * * *
برا قشنگی
یکی از دانش آموزان اعتراض کرد که ؛ آقا چرا نمرۀ تحقیق مرا برای محمدزاده گذاشته ای ؟
گفتم : مگر تحقیق از تو بوده است ؟
گفت : بله .
گفتم : پس چرا فامیلت را به جای مهدی زاده ، محدیزاده نوشته ای ؟
گفت : آقا برا قشنگی اش اون طوری نوشته ام !
* * * * *
فولاد مُبارکه
مُبارکه یکی از شهرهای اصفهان است که فولاد آن معروف است ، « فولاد مُبارکۀ اصفهان » . معلّمی می گفت : در جلسة افتتاحیّۀ فولاد مشهد شرکت کرده بودم ، مُجری برنامه فکر می کرد کلمۀ مُبارکه صفت است برای فولاد ، این است که در برنامۀ رسمی اعلام می کرد « فولاد مُبارکۀ مشهد » !
* * * * *
هر شب خواب ببيند
« ... تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَ اللهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ وَ اللهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ . » ، ( انفال ، 8 / 67 )
مولوي در داستاني مي گويد : پادشاهي خواب ديد پسرش مُرده است ، بهترين دختري را كه ممكن بود به همسري پسرش درآورد ، بعد از مدّتي ديد پسرش عاشقِ پيرزن عِفريته اي شده است .
مولوي ميگويد : شما پادشاه را خدا ، پسر را بندۀ خدا ، آن دختر را آخِرت و پيرزن را دنيا در نظر بگيريد . خدا براي شما چه اراده كرده و شما چه چيزي را مي طلبيد ؟!
يكي از دانشآموزان از ميز آخِر كلاس ، اشاره به دانش آموزي كه در ميز جلوتر بود كرد و گفت : آقا اين مي گه : كاشكي پدر من خواب ببيند كه من مُرده ام !
آن دانش آموز گفت : آقا اين خودش مي گه : كاشكي پدر من هر شب هي خواب ببيند كه من مُرده ام !!
* * * * *
دَر درَ !
آقای هژبری در کلاس ضمن خدمت گفت : من لطیفه هایی را که معلمان نقل می کنند ، ثبت می کنم تا به حال هشتاد لطیفۀ خوب جمع کرده ام و یکی از آن لطیفه ها را نقل کرد .
در منطقه ای مرگ و میر زیاد شده بود ، پیرزنها و پیرمردها زیاد می مُردند ، پیر زن و پیرمردی نگران از مُردن ، چاره ای اندیشیدند ، بیرون رفتند و شیر و شیشه و پستانک و ... خریدند تا وقتی عزرائیل به سراغِ آنها می آید او را فریب دهند .
پیرزن و پیرمرد در حالِ خوردن شیر و آبمیوه با شیشه بودند که عزرائیل رسید ، پرسید : چه می کنید ؟
پیرزن گفت : مَمّه ، مَمّه !
پیرمرد گفت : بَه بَه ، بَه بَه !
عزرائیل گفت : پس زود بخورید که می خوایم بریم دَر درَ !
برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 150