از وقتی یادم می آید پدرم کارگر بود ، کار می کرد ، او بیشتر به تهران می رفت و چند ماه نبود ، وقتی می آمد سفرۀ نانش برای ما بوی خوشی داشت ، نانهای بَربَری خُشک شده را مانندِ کَشک می مکیدم .
وقتی پدر از تهران می آمد خانۀ ما چراغان بود ، تا صبح چراغِ خورخوری [ پریموس بزرگ ] روشن بود و دُنبه هایی را که آورده بود تبدیل به روغن می کردند و مقداری جیزله باقی می ماند که برای نانِ روغنی یا جیزله ای کاربُرد داشت .
سیب و پرتقال و نانِ برنجی و دفتر و خودکار و ... از سوغاتی های پدر بود . فردایش به مغازه مرحوم غلامرضا جعفری می رفت و آنچه در این ماهها مادرم نسیه خریده بود ، تسویه می کرد و یک کیسۀ دیگر هم چیزهای لازم خرید می کرد و به خانه می آورد .
پدر در تهران به بنایی و چاه کَنی و آب حوضی و برف پاروکُنی و گاهی کارِ خدماتی منازل می رفت ، برای پدر مسائلِ اخلاقی اهمّیت داشت ، درستکاری و امین بودن لازمۀ کارش بود ، چند بار برای من تعریف کرده بود که یک وقت در تهران در حیاطی کار می کردم ، برای آوردنِ وسیله ای از پلّه ها وارد زیرزمین شدم ، دخترِ صاحبخانه برهنه از حمّام بیرون آمد ، من فوری سرم را این جوری برگرداندم . ( وقتی این قصّه را تعریف می کرد ، سرش را بر می گرداند و با دستش هم جلو چشمش را می گرفت . )
یک بار که از تهران آمد ، سرش باندپیچی بود ، مادرم ترسید که چه شده است ؟
پدرم گفت : شب از خیابان ردّ می شدم یک موتوری به من زد و خودش هم افتاد . آن موقع پدرم در تهران برای مرحوم جعفر یزدانی کار می کرد ، یادم هست که او به عیادتش آمده بود .
در فرومد کار سخت بود ، خیلیها زورشان می آمد مُزدِ کارگر را بدهند . مادرم تعریف می کند : پدرت برای فلانی رفته بود کارگری ، علی را فرستادم که پول کارگری را بگیرد .
صاحبکار گفته بود : کارگرهای ما مجّانی بوده اند ، پولی نبوده اند .
بعد علی را فرستادم که برو سر سنگ ، بی بی برای اسماعیل نجّاری لحاف می دوزد ، بگو برود پولِ کارگری بابا را بگیرد .
بی بی رفته بود گفته بود : چرا پولِ دامادِ مرا نمی دهی ، اگر دامادِ من مجّانی کار کند از کجا هزینۀ زندگی اش را تأمین کند ؟! آنهایی که برایت مجّانی کار کرده اند ، ناهار خورده اند بعد هم در خانه ات شیره کشیده اند ، حسن صفرعلی در خانه ات ناهار خورد یا شیره کشید که پولش را نمی دهی ؟ این طوری پولِ کارگری را گرفته بود .
باز مادرم می گوید : پدرت برای فلانی کار کرده بود آنها چند برادر بودند ، من چندین بار برای گرفتنِ پولِ کارگری رفته بودم که نبودند ، یک روز زنِ یکی از آنها گفت : شما صبحِ زود قبل از اینکه مردهای ما بیرون بروند بیا !
یک روز صبحِ زود رفتم ، تابستان بود و چهار تا برادر در یک حیاط هر کدام در جایی صبحانه می خوردند !
یکی از آنها گفت : چرا برای پول آمده ای ؟ شوهرِ شما که پولِ قدیمی زیاد قایم کرده ؟
گفتم : اگر پولِ قدیمی می داشت چرا برای شما کار کند که من چندین بار باید برای پولش بیایم ؟!
این برادر به آن حواله کرد و آن یکی به دیگری ، یکمرتبه دعوایشان شد این کفش به طرفِ آن پَرت می کرد آن هم به طرفِ دیگری ،
عاقبت مادرشان آمد پول را داد گفت : اوّل پول این بندۀ خدا را بدهید برود بعد دعوا کنید همدیگر را بکُشید !
یک نفر از مزینان پدرم را برای کار بُرد ، یک ماه برایش کار کرد و پولش را نداد .
وقتی یک نفر در فرومد فوت کرده بود ، پدرم گفته بود : یک روز برایش کار کردم ، هم می خواست یک روز مُزد مرا بدهد و یک روز کرایه برای خرم که بُرده بودم ، هیچ کدامش را نداد !
در این میان دو نفر با دیگران فرق داشتند مرحوم محمّد یاقوتی و مرحوم ملّا علیجان ، آنها شب که برای خبر کردنِ کارگر می آمدند اوّل پولش را می دادند بعد می گفتند : فردا ، نه صبحِ زود ، وقتی خورشید بالا آمد و کمی گرم شد برو خَویر / جالیزِ ما را با بیل زیر و رو کُن تا چیزی بکاریم ! از حاجی امیر هم برای مُزد دادن به خوبی یاد می کند . ولی بیشتریها در مُزد دادن خِسّت به خرج می دادند .
چند مدّت با پدرم در شاهرود با هم کار می کردیم ، بنّایی و میوه چینی و هر کاری که جور می شد . یک بار یک ماشین چند پاکت سیمان داشت ، باید آنها را پایین می آوردیم .
پدرم گفت : تو که قوّتت نمی رسد سیمانها را برداری ، آنها را بکِش بیار جلو ، تا من روی کولم بگذارم و جایی که صاحبکار می گوید بگذارم .
یکی از افرادی که آنجا بود گفت : چرا همۀ سیمانها را بارِ دوشِ پیرمرد می کنی و خودت که جوانی بر نمی داری ؟!
من آن موقع دانش آموز راهنمایی بودم و توانِ برداشتنِ یک پاکتِ پنجاه کیلویی را نداشتم .
پدرم کارش آهسته امّا تمییز بود ، یک بار کارگرِ دیگر اعتراض کرده بود که تو چرا آرام کار می کنی ؟!
صاحبکار به آن فرد گفته بود : تو چکار داری ؟ ایشان که نیامده اینجا کار کند ، آمده اینجا تا بعد از ظهر باشد ، مُزدش را بگیرد و برود ، ایشان برای کارکردن نیامده است ! و با این مطلب زبانِ آن معترض را بسته بود .
یک بار مرحوم حاج محمّد نصیری سر چهار راه همان جای پُل با صدای بلند تعریف می کرده : نانِ حلال یعنی اینکه حسنِ صفرعلی آمده به من می گوید : ما که در کلاتۀ شما باشتباز کار می کنیم ، اسمش این است که کار می کنیم ، دورِ خودمان می چرخیم و مقّنی فقط روز را شب می کند ، این پول برای ما حلال نیست . بعد رفتیم نگاه کردیم ، دیدیم بله ، کار نشده وقت گذرانی شده ، کار را تعطیل کردیم و حسن صفرعلی هم بیکار شد ! گفت : من نانِ حلال می خواهم .
موقعه ای که مسجد نبیّ اکرم را درست می کردند افراد برای ساختِ آن پول می دادند ، پدرم گفته بود : من پول ندارم چند روز مجّانی برای مسجد کار می کنم و کار کرده بود .
بعضی وقتها که فصلِ فِلفِل کُوبی بود ، آسیابان پدرم را می گفت که به کمکش برود ، این کارِ سختی بود ، پدرم یک لباس که شلوار و بُلیزش سر هم بود می پوشید و به فلفل کوبی میرفت .
مواردی هم پیش می آمد که به چوپانی می رفت امّا بیشتر در کارِ بنّایی و کشاورزی بود . این اواخِر که دیگر به تهران نمی رفت ، باغ را آباد کرد و آبیاری یکی دو باغ دیگر را به عُهده گرفته بود . مثلاً یک بار در جای باغ به حاج حسین همّتی انار تعارف کردم گفت : از این انارهای شیرین ما هم داریم ، وقتی پدرت باغِ ما را آبیاری می کرد برای ما چند درختِ انار کاشته ، از آن به بعد که در باغِ ما درختی کاشته نشده است !
شبی به دربِ حیاط آمدند و گفتند : یک گریدر در کالِ شهرستان کار می کرده ، خراب شده و شب باید همانجا باشد از پدرم خواستند که شب برود همانجا بخوابد و پولِ یک روز کارگری را بگیرد .
پدرم به من گفت : مهدی من تنها هستم بیا با هم برویم . من هم با پدرم رفتم . به آنجا که رفتیم طوفانِ شِن بود ، شِن به سر و صورتمان می خورد . من که کوچک بودم جای راننده خوابیدم و پدرم کنارِ گریدر خوابید و صبح با هم برگشتیم .
پدرم وقتی می خواست زمینِ باغ را بعد از شیار ، تخت کند ، باید ماله می کرد ، مرا می گفت : بیا برویم ماله سواری کنی ! این کار برایم دشوار بود ، چون پدرم بسیار خسته می شد ، باید کسی روی ماله می نشست تا سنگین شود و کُلوخها نَرم شود ولی ریسمانی که در دوشِ پدر بود و با آن ماله را می کشید ، عرق از سر و روی پدر سرازیر می کرد و من اندوهگین می شدم .
مدّتی پدر در چاهِ خیرآباد کار می کرد ، بعد از ظهرها مادرم دربِ حیاط می نشست ، همین که آنها کار را تعطیل می کردند چون از دربِ حیاط دیده می شد ، مادرم چایی را دَم می کرد .
قبل از آنکه جمع کردنِ هیزم منع شود ، به هیزم هم می رفت ، چند دستۀ بزرگ هیزُم یا سَره را می بَست با پشتش تا خانه حَمل می کرد .
ما با همین زحمتکشی ها و عرق ریختن ها بزرگ شدیم و درس خواندیم .
یک بار با پدرم دیوارِ باغ را درست می کردیم ،
پدرم گفت : مهدی تو که داری کار می کنی و این مردم می آیند و می روند و می بینند تو کار می کنی تعجّب می کنند که با لیسانس و فوق لیسانس داری گِلکاری می کنی و ادّعا نداری !
گاهی پدر به سودا هم می رفت . شرح یکی از این سوداها را در « سفر به کَهنه » که همراهش بودم نوشته ام .
پدرم نقل می کرد از باغ می آمدم ، وسطِ راه نشسته بودم و استراحت می کردم که دختری به سمتِ کوچۀ « باغِ حاجی محنعلیها » می رفت ، بعد دو سه پسر هم دنبالش رفتند ، صدای دختر می آمد که آن پسرها را قسم می داد کاری به من نداشته باشید ، با آبروی من بازی نکنید .
خونم به جوش آمد جیغ کشیدم که من از عُمر خودم سیر شده ام ، می بینید که مریض هستم ( پدر بیماری قلبی داشت ) همین جا بلایی سرِ خودم می آورم تا گردنِ شما بیفتد ،
یکی از آن پسرها گفت : چیه ؟ به شما چه ربط داره ؟ ما به شما کار نداریم ؟
گفتم : اگر به من کار ندارید ، بگذارید آن دختر راهش را بگیرد و برود . آن جوانها ترسیدند و آن دختر هم از آن کوچه آمد و به طرفِ خانه شان رفت .
پدرم در این اواخِر توانِ کار کردن برای دیگران را نداشت ، در باغِ خودش کار می کرد ، من دو طویله در باغ برای گاوها ساختم ، تا علف از باغ نیاورند و کودبار را از حیاط به باغ نبرند و کارشان راحت باشد . در تابستانی که طویله در دستِ ساخت بود یک تخت هم سفارش دادم درست کردند و در زیرِ درختهای توت گذاشتم ، پدر شبها روی همان تخت در باغ می خوابید .
گر چه نبودِ پدر گاهی مرا می آزارد و دلتنگ می کند امّا رضایتِ او از من ، کمی از این آزار می کاهد و این دلتنگی را تلطیف می کند .
در این روز که به نامِ پدر نامیده شده ، از خدا برای پدرم مغفرت و رحمت درخواست می کنم . خداوند همۀ پدران و مادرانِ زحمتکش را روی تختهای بهشت به آرامش برساند .
« رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ . » ، ( ابراهیم ، 14 / ٤١ )
برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 155