چند خاطره از کار کردنِ پدر

ساخت وبلاگ

 

از وقتی یادم  می ­آید پدرم کارگر بود ، کار  می­ کرد ، او بیشتر به تهران می ­رفت و چند ماه نبود ، وقتی  می ­آمد سفرۀ نانش برای ما بوی خوشی داشت ، نانهای بَربَری خُشک شده را مانندِ کَشک می­ مکیدم .

وقتی پدر از تهران  می ­آمد خانۀ ما چراغان بود ، تا صبح چراغِ خورخوری [ پریموس بزرگ ] روشن بود و دُنبه­ هایی را که آورده بود تبدیل به روغن می­ کردند و مقداری جیزله باقی می­ ماند که برای نانِ روغنی یا جیزله ­ای کاربُرد داشت .

سیب و پرتقال و نانِ برنجی و دفتر و خودکار و ... از سوغاتی های پدر بود . فردایش به مغازه مرحوم غلامرضا جعفری می­ رفت و آنچه در این ماهها مادرم نسیه خریده بود ، تسویه می­ کرد و یک کیسۀ دیگر هم چیزهای لازم خرید می­ کرد و به خانه می­ آورد .

پدر در تهران به بنایی و چاه ­کَنی و آب  حوضی و برف پاروکُنی و گاهی کارِ خدماتی منازل می ­رفت ، برای پدر مسائلِ اخلاقی اهمّیت داشت ، درستکاری و امین بودن لازمۀ کارش بود ، چند بار برای من تعریف کرده بود که یک وقت در تهران در حیاطی کار می کردم ، برای آوردنِ وسیله ­ای از پلّه ­ها وارد زیرزمین ­شدم ، دخترِ صاحبخانه برهنه از حمّام بیرون آمد ، من فوری سرم را این جوری برگرداندم . ( وقتی این قصّه را تعریف می ­کرد ، سرش را بر می­ گرداند و با دستش هم جلو چشمش را می ­گرفت . )

یک بار که از تهران آمد ، سرش باندپیچی بود ، مادرم ترسید که چه شده است ؟

پدرم گفت : شب از خیابان ردّ  می ­شدم یک موتوری به من زد و خودش هم افتاد . آن موقع پدرم در تهران برای مرحوم جعفر یزدانی کار  می ­کرد ، یادم هست که او به عیادتش آمده بود .   

در فرومد کار سخت بود ، خیلیها زورشان می ­آمد مُزدِ کارگر را بدهند . مادرم تعریف می ­کند : پدرت برای فلانی رفته بود کارگری ، علی را فرستادم که پول کارگری را بگیرد .

صاحبکار گفته بود : کارگرهای ما مجّانی بوده ­اند ، پولی نبوده ­اند .

بعد علی را فرستادم که برو سر سنگ ، بی ­بی برای اسماعیل نجّاری لحاف می ­دوزد ، بگو برود پولِ کارگری بابا را بگیرد .

بی ­بی رفته بود گفته بود : چرا پولِ دامادِ مرا نمی ­دهی ، اگر دامادِ من مجّانی کار کند از کجا هزینۀ زندگی­ اش را تأمین کند ؟! آنهایی که برایت مجّانی کار کرده­ اند ، ناهار خورده ­اند بعد هم در خانه ­ات شیره کشیده ­اند ، حسن صفرعلی در خانه ­ات ناهار خورد یا شیره کشید که پولش را نمی ­دهی ؟ این طوری پولِ کارگری را گرفته بود .

باز مادرم می ­گوید : پدرت برای فلانی کار کرده بود آنها چند برادر بودند ، من چندین بار برای گرفتنِ پولِ کارگری رفته بودم که نبودند ، یک روز زنِ یکی از آنها گفت : شما صبحِ زود قبل از اینکه مردهای ما بیرون بروند بیا !

یک روز صبحِ زود رفتم ، تابستان بود و چهار تا برادر در یک حیاط هر کدام در جایی صبحانه می ­خوردند !

یکی از آنها گفت : چرا برای پول آمده ­ای ؟ شوهرِ شما که پولِ قدیمی زیاد قایم کرده ؟

گفتم : اگر پولِ قدیمی می ­­داشت چرا برای شما کار کند که من چندین بار باید برای پولش بیایم ؟!

این برادر به آن حواله کرد و آن یکی به دیگری ، یکمرتبه دعوایشان شد این کفش به طرفِ آن پَرت می ­کرد آن هم به طرفِ دیگری ،

عاقبت مادرشان آمد پول را داد گفت : اوّل پول این بندۀ خدا را بدهید برود بعد دعوا کنید همدیگر را بکُشید !

یک نفر از مزینان پدرم را برای کار بُرد ، یک ماه برایش کار کرد و پولش را نداد .

وقتی یک نفر در فرومد فوت کرده بود ، پدرم گفته بود : یک روز برایش کار کردم ، هم می ­خواست یک روز مُزد مرا بدهد و یک روز کرایه برای خرم که بُرده بودم ، هیچ کدامش را نداد !

در این میان دو نفر با دیگران فرق داشتند مرحوم محمّد یاقوتی و مرحوم ملّا علیجان ، آنها شب که برای خبر کردنِ کارگر  می ­آمدند اوّل پولش را می ­دادند بعد می ­گفتند : فردا ، نه صبحِ زود ، وقتی خورشید بالا آمد و کمی گرم شد برو خَویر / جالیزِ ما را با بیل زیر و رو کُن تا چیزی بکاریم ! از حاجی امیر هم برای مُزد دادن به خوبی یاد می ­کند . ولی بیشتریها در مُزد دادن خِسّت به خرج  می ­دادند .

چند مدّت با پدرم در شاهرود با هم کار می ­کردیم ، بنّایی و میوه­ چینی و هر کاری که جور می ­شد . یک بار  یک ماشین چند پاکت سیمان داشت ، باید آنها را پایین می ­آوردیم .

پدرم گفت : تو که قوّتت نمی ­رسد سیمانها را برداری ، آنها را بکِش بیار جلو ، تا من روی کولم بگذارم و جایی که صاحبکار می ­گوید بگذارم .

یکی از افرادی که آنجا بود ­گفت : چرا همۀ سیمانها را بارِ دوشِ پیرمرد می کنی و خودت که جوانی بر نمی­ داری ؟!

من آن موقع دانش ­آموز راهنمایی بودم و توانِ برداشتنِ یک پاکتِ پنجاه کیلویی را نداشتم .

پدرم کارش آهسته امّا تمییز بود ، یک بار کارگرِ دیگر اعتراض کرده بود که تو چرا آرام کار می ­کنی ؟!

صاحبکار به آن فرد گفته بود : تو چکار داری ؟ ایشان که نیامده اینجا کار کند ، آمده اینجا تا بعد از ظهر باشد ، مُزدش را بگیرد و برود ، ایشان برای کارکردن نیامده است ! و با این مطلب زبانِ آن معترض را بسته بود .

یک بار مرحوم حاج محمّد نصیری سر چهار راه همان جای پُل با صدای بلند تعریف می ­کرده : نانِ حلال یعنی اینکه حسنِ صفرعلی آمده به من می ­گوید : ما که در کلاتۀ شما باشتباز کار می­ کنیم ، اسمش این است که کار  می ­کنیم ، دورِ خودمان می ­چرخیم و مقّنی فقط روز را شب می ­کند ، این پول برای ما حلال نیست . بعد رفتیم نگاه کردیم ، دیدیم بله ، کار نشده وقت گذرانی شده ، کار را تعطیل کردیم و حسن صفرعلی هم بیکار شد ! گفت : من نانِ حلال می­ خواهم .

موقعه ­ای که مسجد نبیّ  ­اکرم را درست می ­کردند افراد برای ساختِ آن پول می ­دادند ، پدرم گفته بود : من پول ندارم چند روز مجّانی برای مسجد کار می ­کنم و کار کرده بود .

بعضی وقتها که فصلِ فِلفِل ­کُوبی بود ، آسیابان پدرم را می ­گفت که به کمکش برود ، این کارِ سختی بود ، پدرم یک لباس که شلوار و بُلیزش سر هم بود می ­پوشید و به فلفل­ کوبی می­رفت .

مواردی هم پیش می ­آمد که به چوپانی می ­رفت امّا بیشتر در کارِ بنّایی و کشاورزی بود . این اواخِر که دیگر به تهران نمی­ رفت ، باغ را آباد کرد و آبیاری یکی دو باغ دیگر را به عُهده گرفته بود . مثلاً یک بار در جای باغ به حاج حسین همّتی انار تعارف کردم گفت : از این انارهای شیرین ما هم داریم ، وقتی پدرت باغِ ما را آبیاری می ­کرد برای ما چند درختِ انار کاشته ، از آن به بعد که در باغِ ما درختی کاشته نشده است !

شبی به دربِ حیاط آمدند و گفتند : یک گریدر در کالِ شهرستان کار  می­ کرده ، خراب شده و شب باید همانجا باشد از پدرم خواستند که شب برود همانجا بخوابد و پولِ یک روز کارگری را بگیرد .

پدرم به من گفت : مهدی من تنها هستم بیا با هم برویم . من هم با پدرم رفتم . به آنجا که رفتیم طوفانِ شِن بود ، شِن به سر و صورتمان می ­خورد . من که کوچک بودم جای راننده خوابیدم و پدرم کنارِ گریدر خوابید و صبح با هم برگشتیم .

پدرم وقتی می ­خواست زمینِ باغ را بعد از شیار ، تخت کند ، باید ماله می ­کرد ، مرا  می ­گفت : بیا برویم ماله سواری کنی ! این کار برایم دشوار بود ، چون پدرم بسیار خسته می ­شد ، باید کسی روی ماله می ­نشست تا سنگین شود و کُلوخها نَرم شود ولی ریسمانی که در دوشِ پدر بود و با آن ماله را می ­کشید ، عرق از سر و روی پدر سرازیر می­ کرد و من اندوهگین می ­شدم .

مدّتی پدر در چاهِ خیرآباد کار  می ­کرد ، بعد از ظهرها مادرم دربِ حیاط  می­ نشست ، همین که آنها کار را تعطیل می ­کردند چون از دربِ حیاط دیده می­ شد ، مادرم چایی را دَم می ­کرد .

قبل از آنکه جمع ­کردنِ هیزم منع شود ، به هیزم هم می ­رفت ، چند دستۀ بزرگ هیزُم یا سَره را می بَست با پشتش تا خانه حَمل می ­کرد .

ما با همین زحمتکشی ­ها و عرق­ ریختن ها بزرگ شدیم و درس خواندیم .

یک بار با پدرم دیوارِ باغ را درست می ­کردیم ،

پدرم گفت : مهدی تو که داری کار می ­کنی و این مردم می ­آیند و می ­روند و می ­بینند تو کار می­ کنی تعجّب می­ کنند که با لیسانس و فوق لیسانس داری گِلکاری می­ کنی و ادّعا نداری !

گاهی پدر به سودا هم می­ رفت . شرح یکی از این سوداها را در « سفر به کَهنه » که همراهش بودم نوشته ­ام .

پدرم نقل می­ کرد از باغ می ­آمدم ، وسطِ راه نشسته بودم و استراحت می­ کردم که دختری به سمتِ کوچۀ « باغِ حاجی محنعلیها » می ­رفت ، بعد دو سه پسر هم دنبالش رفتند ، صدای دختر می ­آمد که آن پسرها را قسم می ­داد کاری به من نداشته باشید ، با آبروی من بازی نکنید .

خونم به جوش آمد جیغ کشیدم که من از عُمر خودم سیر شده­ ام ، می­ بینید که مریض هستم ( پدر بیماری قلبی داشت ) همین جا بلایی سرِ خودم می ­آورم تا گردنِ شما بیفتد ،

یکی از آن پسرها گفت : چیه ؟ به شما چه ربط داره ؟ ما به شما کار نداریم ؟

گفتم : اگر به من کار ندارید ، بگذارید آن دختر راهش را بگیرد و برود . آن جوانها ترسیدند و آن دختر هم از آن کوچه آمد و به طرفِ خانه­ شان رفت .

پدرم در این اواخِر توانِ کار کردن برای دیگران را نداشت ، در باغِ خودش کار می ­کرد ، من دو طویله در باغ برای گاوها ساختم ، تا علف از باغ نیاورند و کودبار را از حیاط به باغ نبرند و کارشان راحت باشد . در تابستانی که طویله در دستِ ساخت بود یک تخت هم سفارش دادم درست کردند و در زیرِ درختهای توت گذاشتم ، پدر شبها روی همان تخت در باغ می ­خوابید .

گر چه نبودِ پدر گاهی مرا می ­آزارد و دلتنگ می ­کند امّا رضایتِ او از من ، کمی از این آزار می ­کاهد و این دلتنگی را تلطیف می­ کند .

در این روز که به نامِ پدر نامیده شده ، از خدا برای پدرم مغفرت و رحمت درخواست می­ کنم . خداوند همۀ پدران و مادرانِ زحمتکش را روی تختهای بهشت به آرامش برساند .

« رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَ لِوَالِدَيَّ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ . » ، ( ابراهیم ، 14 / ٤١ )


ادامه مطلب خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...
ما را در سایت خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 155 تاريخ : دوشنبه 1 خرداد 1396 ساعت: 21:54