سيّد وهاب جوادي ( مرد ِكار ، همّت ، صبوري )
تا ششم ابتدايي در فرومد درس خواندم ، سه سالش در مدرسه قديم بود ، كه جاي خانۀ لطفيان بود ، اوّل مهر از بچّه ها پول مي گرفتند كه به خان بدهند براي اجارۀ مدرسه ، پسرش با يك موتور گازي مي آمد پول را مي گرفت . سال اوّل من در ميان 86 دانش آموز شاگردِ دوم شدم ، شاگردِ اوّل سيّد ابراهيم هاشمي بود ، به او يك جعبه دادند كه يك پيراهن داخلش بود . به من يك دست كتاب كُهنۀ سال دوم با يك مداد و يك پاكن ! ( مي خندد ) .
چند سالي در مشهد و تهران رفوگري قالي كار مي كردم ، يك بار خان آمد به مغازۀ مُصلحي كه قالي داشت ، چند تخته قالي خريد . مي خواست براي رفقايش به خارج بفرستد ، قاليهاي خودرنگ بود . قاليهاي خودرنگ ، طبيعي بود ، از پشمِ گوسفند ، شتر كه رنگِ قهوهاي و سفيد و سياه داشت ، دو سه رنگ بيشتر نبود . دوست داشتم درس بخوانم شرايط فراهم نمي شد .
از 23 سالگي شروع كردم به درس خواندن ، راهنمايي را در مدرسۀ موثّق عاملي خواندم و از دبيرستان ديپلم اقتصاد گرفتم ، ديپلم كه گرفتم در ادارۀ آموزش و پرورش تبادكان در قسمتِ كارگزيني مشغول به كار شدم تا آن موقع هفت سال به عنوانِ مستخدم بودم كه كارِ دفتري هم انجام مي دادم . از پيامِ نور هم ليسانسِ ادبيّات گرفتم . در ناحيّۀ پنج مشهد هم در كارگزيني كار مي كردم تا به ناحيّه شش آمدم ، بعد در ناحيّه هفت مسئولِ كارگزيني بودم ، دوباره برگشتم به ناحيّه شش و تا زمانِ بازنشستگي در آنجا مسئولِ كارگزيني بودم .
ابتدا با كار ، رفوي قالي هم مي كردم ، يك بار دو نيسان قالي آوردند ، داخلِ حياط كه رفو كنم شب روي همان قاليها مي خوابيدم ، كم كم كار قالي را كنار گذاشتم و همراه با كارِ اداري پانزده سال هم تدريسِ ادبيّات براي بزرگسالان داشتم .
دو فرزندِ ناتوانِ ذهني داشتم كه رَتق و فَتق آنها هم رويِ دوشِ خودمان بود ، يكي در دو سالگي مُرد و يكي در پانزده سالگي ، امّا به خانمم خيلي فشار آمد تا جايي كه دندانهايش ريخت . بعد از فوتِ دخترم ، خانمم هم كه تا چهارمِ ابتدايي درس خوانده بود ، پنجمش را گرفت و سه سال هم در راهنمايي درس خواند تا اينكه سيكلش را گرفت . سه پسر دارم كه يكي ديپلم ، يكي فوق ديپلم و يكي ليسانس گرفته است .
ـ وقتي دخترش مرضيّه فوت كرده بود ، آن موقع مادرم مشهد بود با ايشان براي عرضِ تسليت به منزل آقاي جوادي رفتيم . آقاي جوادي مي گفت : در اين مدّت پانزده سال حدودِ يك ماه اين بچّه را به بهزيستي بُرديم امّا نتوانستيم تحمّل كنيم ، انگار گُم شده اي داشتيم ، دوباره بچّه را به خانه آورديم و از او مواظبت مي كرديم .
ـ من چون در ناحيّه شش و هفت بودم ، تا آن جايي كه اطّلاع دارم ، همكاران از كار و نحوۀ برخوردِ آقاي جوادي راضي بودند ، گاهي معلّمان را راهنمايي مي كرد كه چكار كنند تا مشكلشان حلّ شود و اين راهنمايي كردن گاهی اعتراضِ مسئولِ بالاتر اداري و پايين ترِ نفساني را موجب مي شد !
برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 163