خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)

متن مرتبط با « کشته شده» در سایت خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی) نوشته شده است

چاه عمیق تعاونی تولید فرومد

  • سیستم آبیاری تحت فشارکشت هندوانهبرداشت هندوانه آبیاری بارانیسیستم پردازش آبیاریکشت چغندر قند کشت جو و گندم کشت چو و گندماستخر پرورش ماهی بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فرومدیهای دیزج شاهرود

  • [email protected]  مطالبی در اینجا درج می شود که ؛ 1ـ درباره یا پیرامون «فریومد/فرومد» باشد.  2ـ جنبۀ (تاریخی،علمی،فرهنگی) داشته باشد.3ـ کار علمی یا قابل توجّه از « فریومدیها/فرومدیها» باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ایران در دیوان ابن یمین فریومدی

  • [email protected]  مطالبی در اینجا درج می شود که ؛ 1ـ درباره یا پیرامون «فریومد/فرومد» باشد.  2ـ جنبۀ (تاریخی،علمی،فرهنگی) داشته باشد.3ـ کار علمی یا قابل توجّه از « فریومدیها/فرومدیها» باشد. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عید نوروز مُبارک

  • عید نوروز مبارکآغازِ سالِ 1403 خورشیدی از این سبدِ طبقاتی می توان برای خُشک کردنِ میوه و سبزی استفاده کرد . این سبد 5 طبقۀ قابلِ استفاده دارد ، بالاترین طبقه وارونه نَصب شده تا از ورودِ حَشره جُلوگیری شود . وسایلِ مورد نیاز : 6 عدد غَربال ، 3 عدد چوب ( دسته بیل ) ، توری به اندازۀ دور طبقه ، مقداری پیچ و مهره با توجّه به اینکه 3 پایه دارد ، پس 3 دهنه دارد ، 2 دهنۀ آن با توری فلزی به صورتِ ثابت بسته شده است . 1 دهنۀ آن با توری پلاستیکی یا پارچه ای پوشانده شده ، یک طرفِ آن ثابت و طرفِ دیگر متحرّک است .یعنی به صورتِ پَرده به عُنوان دَربِ این میوه خُشک کُنِ طبیعی استفاده می شود . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شَمعَکِ خاطرات ـ محمّدیوسُف شَهنما

  • هُوَ الباقیشَمعَکِ خاطِراتمُحَمَّدیوسُف شَهنَما ـ برای آقای مهدی یاقوتیان.................................نانِ فِلفِل رسید ، مَهدی جانبا کتابی که بود هَمرَهِ آنمَثَلِ فِلفِل و فُرومَدِتانمَثَلِ زیره است با کِرماندر شِشُم روز از مَهِ اِسفَندروزِ یکشنبه ، نیمۀ شَعباناَوّلین آیه ­ای که آوردهشیخِ اُستاد ، شاعرِ دوراندر گُلِستانِ خویش ، دیباجِهآلِ داوود و شُکر را به میانلاجَرَم بَنده پاس می ­دارملُطفهای تو را برادر جانیادِ ایّامِ رَفته به خیرچهل و یک سال و بیشتر از آنیادِ سادات هم گِرامی بادحَسنی ، هاشمی و هاشمیانخانۀ مَعرِفَت که ما بودیمچند سالی در آن سَرا ، مِهماناز خُدای کَریم می ­خواهمبهرِ آن مَرد و همسَرش غُفرانیادِ عبّاسِ اَحمدی به خیرزود کوچید و گَشت نَهانجِنس و چای خَرید می ­کردیماز دُکانها و خانه ­ها آسانقاتقی بود و کَشک و بود و کَرِهنانهای تَنوریِ اَرزاناز دُکانها ، مَغازۀ صالحآن طَرَف­تر دُکانِ حاج قُربانشنبه ­ها و دوشنبه دایر بودجَلسه ­های حَدیث با قُرآنکوچه پَسکوچه­ های فَریُومَداز مَحَلِّ پَشَند و کویِ جَنانسَرِ سَنگی که بود میدانگَهمسجدِ جامِع و حَوالیِ آنپَرسِه در کوچه باغ ، عالی بودعَصرگاهانِ مِهر یا آبانباغ و آرامگاهِ ابنِ ­یَمینهست کَس را به سویِ خویش کِشانکه بیا نَزدِ ما کَمی بِنشینیا نَمی بر مَزارِ ما بِفشانیادِ اَیّامِ بر باد رَفته به خیرروزهایی چو اَبرها گُذَرانخویش را بر زَمین کَمی یَلِه کُنقِطعِه ­ای دستِ کم زِ ما بَرخوانوقتِ رَفتن نِثارِ ما بِنماآیه ­هایی زِ مُصحَفِ یَزدانآیه­ هایی به مِثلِ « کَم تَرَکوا »آیۀ « کُلُّ مَن عَلَیها فانّ »بویِ میراثِ کُهنه می ­آیَداز حَوالی و طَرفِ شَهرستانبویی از جَنگهای بی ­حاصِلبویی از چِکمِه­ های « آرپاخان »چه خَبر از جَن, ...ادامه مطلب

  • سفری به فُرومَد ـ اُمید صادقی

  • سَفَری به فُرومَد اُمید صادقیدر گرماگرمِ سردی روزگار ، و تودرتوی پیشامدهای روز به ­روز ، برآن شدیم به فُرومَد سفری کنیم که پیش درآمدی باشد بر تفکّری و نظری هوشمندانه به گُذشته و آنچه باقی است ، برای برنامه­ ریزی و ترسیمِ نقشی بر آینده . پای به رَه نهاده بر شهر و روستا و آبادی بسیار گُذر کرده به جانبِ جنوب ؛ سیصد کیلومتر و اَندی تاختیم از دیار سر به­ داران گُذشته بر کَمَرگاه جادّۀ جدید به جادّه­ ای بر راست نظر اَفکنده اَندرون شدیم و پس از گُذر از راستی ابتدا ، بر دامنه ­های کوهستانی نه چندان بُلند امّا پُر پیچ و خَم . به سَمتِ دیار فَریُومَد رَوانه شدیم . در پسِ کوهِ زیبا و صَخره ­ای که گُذرگاه مُغولان و سَلجوقیان در پسینِ تاریخ بوده است . به سمتِ راستِ راه ، چند صد هکتار زمین را سبز نموده و به طَریقِ جَدید کِشت و زَرع می ­نمایند ، چرخهایی نُقره­ فامِ فِلزی که آب را ، این مایۀ زندگی را از دلِ گَرمِ زمین بیرون کشیده به صورتِ سردِ خاک می ­اَفشاند .بعدِ گُذر از راهی نه چندان طولانی از سر تپّه ­ای درود به سوسوی چراغهای شامگاهِ آبادی کرده و به دروازۀ روستای تاریخی ­ای رسیدیم که در اَعماقِ تاریخ ، بُزرگی داشته و اکنون به سیمای کُهَنش ، سازه­ هایی عَجیب و غَریب رُخ می­نماید . ای کاش می­شد زَخمهایی نَزَد بر این کُهَن دیار ، و اگر بَنا به بناکردن است . خارج از این پیکرۀ فَرتوت ، سازه و ساخته نمایند .فی الحال آنچه باقی است ترکیبی ناهماهنگ و ناخوشایند از دیدِ رهگُذر و لَمسِ تَنِ گَردشگر است . از ترکیب آهن و آجر و بتُن بر بدنی رَنجور که جُزیی باقی مانده است از کُلّی پُر اُبُّهّت از قرنِ هشتم . به درونِ این حَجمِ باوَرناپذیر خاکِ رُس و گَچ و کاهِ هزاران ساله که پای می ‌نهیم صدای ضَجّه آس, ...ادامه مطلب

  • از هر چَمَن گُلی (5)

  • سیّد اسماعیل صفوی فرزند سیّدعلیرضا ( 1283 ـ 25 / 6 / 1367 )پیرمرد رو به روی کوچۀ کوشک ( مدرسه ابتدایی / کنارِ کتابخانۀ فعلی ) کَفّاشی داشت ، یک بار که از مدرسه می ­آمدیم ، سیبِ کوچکی دستِ یکی از دانش ­آموزان بود ، با خودش بازی می ­کرد ، سیب را به هوا می­ انداخت و می ­گرفت . سیّد اسماعیل به آن دانش ­آموز گفت : من همسرم مریض است ، همان سیب را می ­فروشی ؟ آن دانش­ آموز گفت : یک تومان / ده ریال ، و او سیب را برای همسرش خرید . خدیجه لُطفیان فرزند سُلیمان ( 1 / 1 / 1306 ـ 2 / 9 / 1385 )خدیجه ( زن میرزا ابراهیم ) دُنبالِ مادر بُزرگم برای لَحافدوزی آمده بود بعد به مادرم گفت : دُختَه چو حَولی شِما دِرَخت نِدَره ؟مادرم گفت : ما باغ نداریم که بخواهیم از آنجا برای حیاطمان درخت بیاوریم و بکاریم !غُروب به عمومحمّد که در باغِ آنها کار می ­کرد یک درختِ میم / اَنگور سَنگَک داده بود که آن را داخلِ حیاط کاشتیم و سالها از سایه و اَنگورش استفاده می­ کردیم . اسماعیل صحرایی فرزند علی ( 1297 ـ 10 / 11 / 1384 )یک بار با محمّدرضا علیزاده معلّمِ دورۀ راهنمایی فُرومَد راه می ­رفتیم ، به چَنگۀ جای باغِ عِمارت ( بعد از شاه نِشین ) رسیده بودیم که اسماعیل صَحرایی از رو به رو آمد و با آقای علیزداه احوالپُرسی کرد بعد هم یک لَطیفه گفت : یک نفر بارِ هیزُمی داشت ، کسی به او گفت : اَیُّها الرَّجُل آن بارِ هَیمَه که بر حِمار مُترتّب کرده ­ای به چند دِرهم مُبایعه می ­کنی ؟ هیزُم فُروش که سر در نمی ­آورد چه می ­گوید ، چند بار پرسید : چه می­ گویی ؟ و آن مرد همین جُمله را تَکرار می ­کرد تا اینکه یک نفر گفت : می ­گوید : بارِ هیزُمَت چند ؟ بخوانید, ...ادامه مطلب

  • عکسهایی از جبهه ـ اکبر عبّاسی

  • اکبر عبّاسی ـ میثم مُرادی ایستاده از راست : سیّد محمود هاشمیانپور ـ اکبر عبّاسینشسته از راست : میثم مرادی ـ اسماعیل اصغرحسینیایستاده از راست : حسن شُکری ـ محمّد امینی و اکبر عبّاسیاز راست : داوود پیمان ـ ؟ ـ حسن شُکری ـ محمّد امینی ـ ردیف آخر : اکبر عبّاسی نشسته از راست : ابراهیم بهادری ـ ؟ ـ ایستاده از راست : ؟ ـ اکبر عبّاسی داوود پیمان ـ اکبر عبّاسی اکبر عبّاسی ـ داوود پیمانداوود پیمان ـ اکبر عبّاسیحسن یحیایی ـ عبّاس مختاری ـ اکبر عبّاسی اکبر عبّاسی ـ عبّاس مختاری بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از هر چَمَن گُلی (2)

  • زهرا بیگم میراحمدی ـ فرزند میریحیی ( 1298 ـ 25 / 2 / 1376 )یکی از زنانِ فامیل فوت کرده بود ، مادرم در مجلسِ عَزا نشسته بود ، من با بعضی دوستان پایین ­تر از مَزارِ سادات بازی می­ کردم ، بعضی زنان از مجلسِ عَزا بر می ­گشتند . من با یک نفر احوالپُرسی کردم که « زهرا بیگُم میراحمدی » هم شُروع به احوالپُرسی با من کرد . من هم پاسُخش را دادم ولی احساس کردم خیلی دارد می ­پُرسد ، وانگَهی این از مجلسِ عَزا آمده و مادرِ مرا آنجا دیده ، چِرا حالِ مادرم را از من می ­پُرسد ؟! تا اینکه یک روز مادرم گفت : زهرا بیگُم میراحمدی ( زنِ حَسنعَلی پشَندی ) به من گفته : کَربلا ! من پسرت را دیدم و از قَصد احوالپُرسی کردم ، هر چه هم پُرسیدم جواب داد ، می­ خواستم ببینم اینکه می ­گویند : پسرت از زنها بَدش می ­آید و با زنها صُحبت نمی ­کند ، راست است یا نه ؟ دیدم بی­ خود می­ گویند ، فقط پسرت موقع احوالپُرسی با زنها ، به زنها زُل نمی ­زند . همین !میرزا احمد میراحمدی فرزند میر یحیی ( 1301 ـ 7 / 1 / 1390 )من به طرفِ صَحرا می­ رفتم که میرزا احمد میراحمدی را بعد از مزارِ سادات جُلوِ حیاطِ شفیعی / عشرتی که مُهندِسانِ مَعدن اِجاره کرده بودند با چند کارگرِ دیگر دیدم ، سلام و خدا قُوّت و احتمالاً احوالپُرسی مختصری هم کردم و رفتم ، وقتی از باغ برگشتم ، میرزا احمد جُلو آمد و سلام و احوالپُرسی و روبوسی و مَعذرتخواهی کرد که دایی­ جان ببخشید من آن موقع شما را نشناختم ، بعد که پرسیدم گفتند شما هستی ، شَرمنده شدم که ما قوم و خویش هستیم چِرا شما را به جا نیاوردم ؟! گفتم : عیبی ندارد . گفت : نه ، ما پا به سنّ گُذاشته ­ایم ، مقداری از چشم انداخته ­ایم ، باید ببخشید .سیّدعبدالرّحیم هاشمی فرزند سیّدحسن ( 1300ـ 26 / 6 / 1379 )با, ...ادامه مطلب

  • از هر چَمُن گُلی (3)

  • حسن شَفیعی فرزند احمد ( 1 / 3 / 1343 ـ 10 / 11 / 1365 )من و حسن شفیعی ایّامِ امتحاناتِ خُردادماه سالِ چهارم متوسّطه در سبزوار مهمانِ سیّد مهدی میری می­ شدیم ، یک روز حسن شفیعی به من گفت : تو چِرا نمی ­روی یَخ بِخَری ؟ گفتم : من که هزینه­ اش را می ­دهم ؟گفت : ما هم هزینه­ اش را می ­دهیم ، چِرا نمی ­روی بخری ؟گفتم : من بَلد نیستم که از کُجا باید بِخَرم ؟گفت : این فلاکس را بردار ، برو آن طرفِ دروازه عراق ، یک مردی قالبِ یَخ دارد می ­فروشد ، بگو این کُلمَن را پُر کند ، پولش را بِده و بیاور .من هم این کار را کردم و یاد گرفتم !کربلا غُلام فلّاحپدرم در پاییز برای کَربلا غُلام فلّاح در باغَش کار می ­کرد . رفته بود از بالایِ درختِ توت ، خوشۀ اَنگور که بر شاخۀ بالای درختِ انگور مانده بود کَنده و آورده بود که ما بخوریم . من به اعتراض جُلوِ حیاط یک چالِه کَندم و اَنگورها را چال کردم که چِرا بدونِ اجازۀ صاحب باغ ، میوه آورده ­ای ؟ پدرم به کربلا غُلام این مطلب را گفته بود که مهدی با اَنگورهایی که من از باغِ شما آورده­ام چُنین کرده است ؟کربلا غُلام به من گفت : خُب ، نمی­ خواستی انگورها را بخوری به کسی می ­دادی ، چِرا مالِ خدا را حَرام کردی ؟! حاج رضا فلّاحیک روز پدرم که به خانۀ آمد با خودش می ­خندید ، گفت : شیخ رضا فلّاح ماشینش را جایِ مَزار پارک کرده ، با خودش بُلند بُلند صُحبت می ­کند می ­گوید : به من می ­گویند : چِرا برای خودت شاگِرد نمی ­گیری ؟! من خودم شادِرازم ، شاگرد چه می­ کنم ؟! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • از هر چَمَن گَلی (4)

  • حسنعلی مُنَجّمی فرزند حسین ( 20 / 3 / 1323 ـ 12 / 4 / 1392 )در کاهک اوّلِ جادّۀ فُرومَد با دو سه نفر دیگر منتظرِ ماشین ایستاده بودیم . حسنعلی مُنَجّمی با موتور آمد ایستاد گفت : هر کسی می­ خواهد ، بیاید سَوار شود با هم برویم . بعد مرا صدا زد ، مهدی بیا ، سَوار شو برویم ، من نزدیکش رفتم و گفتم : آخر موتور خیلی امنیّت ندارد ! گفت : به هر حال من کرایه نمی گیرم ، اگر دوست داری سَوار شو برویم . من هم سَوار شدم و با هم به فُرومَد آمدیم .علی­رضا یاقوتیان فرزند صفرعلی ( 1303 ـ 25 / 1 / 1372 )من در باغِ عمو روی درختِ انجیر بودم ، انجیر می ­خوردم که یک شاخۀ درخت شکست ، عمو آن طرفِ باغ بود ، رفتم و اطّلاع دادم ، خندید و گفت : شکستی ؟! بعد آمد جای درخت ، پدرم هم سر رسید ، با هم یک دوشاخه زیرش گذاشتند که خودش را نگه دارد .معصومه یاقوتیان فرزند صفرعلی ( ... ـ 29 / 6 / 1371 )بَرف آمده بود ، از پُشتِ بام به داخلِ حیاط ریخته و در داخلِ حیاط کُپّه کرده بودیم ، عمّه معصومه آمد خانۀ ما ، گفت : عمّه جان این برفها را بردارید که خانه ­تان خُنَک می ­شود ! گفتم : خانه ­مان خُنَک می ­شود ؟!گفت : ببین عَمّه ­جان ، اگر به جای برف ، همین قَدر آتش بود ، خانه ­تان گرم نمی ­شد ؟! خُب چه فَرق می­ کند ، آتش در کنارِ خانه ، خانه را گَرم می­ کند ، برف در کنارِ خانه ، خانه را سَرد می­ کند . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خاطره ای از کلاس دوم ـ مرضیّۀ صالح

  • کلاسِ دومِ ابتدایی که بودم مُعَلّمی که روزِ اوّل به کلاسمان آمد از بچّه­ ها خواست خودشان را مُعَرّفی کنند و شُغلِ پدر یا مادرشان را هم بگویند .نیمکتِ جُلوی همکلاسی بود از کوچۀ بالا و موقع مُعَرّفی اینطور شُروع کرد : به نامِ خُدا زُهره ساداتِ حُسینی ...مُعَلّم به مَحضِ شنیدنِ اِسمَش از جایَش بُلند شد و به طَرَفش آمد و دَستی به سَرَش کشید و با احترام اسمِ این دانش ­آموز را بُلند گفت و عُنوان کرد که به زُهره سادات بی ­احترامی نکنید و حُرمَتَش را نِگه دارید که از سادات و سُلالۀ امامان هستند . این کارِ مُعَلِّم خیلی به دلم نشست که چُنان احترامی به زُهره سادات گُذاشت ،من که برخوردِ مُعَلِّم با زُهره سادات را دیده بودم بدونِ اینکه معنی کلمۀ سادات را بدانم و اینکه برای چه سیّد هستند ، نوبتم که رسید گفتم : مَرضیّه ساداتِ صالحمُعَلّم به احترامِ من برخاست و کنارم آمد و به سرِ من هم دست کشید و اسمم را بُلند تَکرار کرد . خیلی لَذّت­بخش بود که من و زُهره سادات از این احترام و عِزّت برخوردار شدیم . سرِ راهِ مدرسه از شوق ِکَشفِ اینکه سیّد هستم رفتم مَغازۀ پدرم ، سَلامی از سرِ خوشی کردم و گفتم : بابا مِدَنیستی کی مه هام سیّدام ؟ پدرم خندید و گفت : نه ما سیّد نِستیم . گفتم : مُعَلّمِمان گفته مه سیّدام .پدرم که حَواسَش به پیدا کردنِ قُفلِ مَغازه بود ، گفت : بَبا جان ، سیّدها از نَسلی اِمامانِن . ( فکر کردم منظورش از نَسل ، دوست داشتن امامهاست . )گفتم : خُب ماهام اِمامار دوست دَریم ، پس ما هم سیّدیم .پدرم که قُفل را یافته بود و برای‌ گفتنِ اَذان عَجَله داشت از جایش بُلند شد و گفت : ها، حَله برو به خَنَه ، دِ کوچه هام مَمُو که ننه دِنبالت بِنِگِردِه ...از فَردایِ آن روز مُعَلّم با من و زُهره سا, ...ادامه مطلب

  • یک خاطره از کلاس سوم ـ مرضیّه صالح

  • کلاسِ سومِ ابتدایی بودم ، درسم خوب بود و دیکته­ هایم عالی ، در هفته دو بار دیکته داشتیم و معلّم هم برای هر نمرۀ بیستی که از دیکته می‌ گرفتیم مُهرِ « صَد آفرین » در دفترمان می ­زد . مُهرها که به دَه تا می‌ رسید یک کارتِ « هزار آفرین » هدیه می ­داد . من هم که دیکته­ هایم تقریباً همیشه بیست بود و اگر بیست هم نمی­ گرفتم از غلط املایی نبود گاهی از سر به هوایی کلمه ­ای را جا می ‌انداختم .یک ماهی که از مدرسه ­ها گُذشت مُعَلّم تصمیم گرفت ، دفترِ بقیّۀ بچّه ­ها را بینِ آنهایی که بیست می ‌گیرند تقسیم کند تا دیکتۀ بچّه ­ها را امضا کنیم ، بعد از یک ماه فهمیده بود کدام دانش ­آموز احتمالِ زیاد بیست می‌ گیرد ، اوّل دفترِ او را امضا می ­زد و اگر بیست می ­شد ، چند تا دفتر برای امضا به او می ­داد . آخِر سَر هم خودش نِظارتی می ‌کرد و دفترها را به بچّه ­ها می ­داد . چه لَذّت و مسئولیّتی بالاتر از این ؟!خُدا را بنده نبودیم وقتی دفترِ بچّه­ ها زیرِ دستِمان بود به طرف نگاهی می ‌انداختیم که یعنی : دفترت دستِ مَنِه ، و بعد که مُتَوَجّه این نُکتۀ مُهِمَّش می ­کردیم ، روی دفتر چَتر می‌ شدیم و اَلَکی خودکار را تکان می ­دادیم که یعنی خُدا به دادت برسه چقَدر غلط داری !!این روالِ کارِ همۀ بیستی­ ها بود . زنگ که می‌ خورد مُهرهای دفترمان را به هم نشان می ‌دادیم و کیف می ­کردیم .یکی از بچّه­ ها که تا آن وقت بیست نگرفته بود همیشه با حَسرت به مُهرهای دفترِ ما نگاه می‌ کرد من دلم خیلی برایش می ­سوخت . این بندۀ خُدا یک مُشکلی داشت در دیکته نوشتن ، آن هم این که همیشه در حرفِ ( س و ش ) یک دندانۀ اضافی می‌ گُذاشت و گاهی اوقات به جُز این هیچ غَلطِ دیکته ­ای نداشت . مُعَلّم که حالش خوب بود یکی را غلط می­ گرفت و دورِ ب, ...ادامه مطلب

  • احرام وصال ـ سیّده طیّبه هاشمی

  • دورۀ متوسّطه که در دبیرستانِ سر به­ دارانِ داورزن درس می ­خواندیم . « هادی ذاکری » در پایۀ سوم همکلاسِ سیّداحمد هاشمیانپور بود ، سیّد احمد معمولاً او را گویا بر مبنای « ملّا هادی سبزواری » مُلّا هادی خطاب می­ کرد . من که سال سوم و چهارم در دبیرستان حضور نداشتم و دیگر او را ندیدم تا وقتی شنیدم امام جمعۀ موقّت داورزن شده و در جریانِ حادثۀ منا در سالِ 1394 خورشیدی به دیدارِ معبود شتافته است .اَخیراً کتابی در بارۀ زندگی ایشان به دستم رسید که همسرش خانم « سیّده طیّبه هاشمی / دختر آقا عبّاس هاشمی » آن را نوشته است . یعنی بر شُمارِ نویسندگانِ فُرومَدی باید یک تَنِ دیگر اَفزود . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک خاطره از کلاس اوّل ـ مرضیّۀ صالح

  • کلاسِ اوّلِ ابتدایی بودم ، وقتی برای اوّلین بار رفتیم سرِ کلاس ، کوچه بالایی و کوچه جنانی­ها یک طَرف و ما پَشندی­ها طرفِ دیگرِ کلاس نشستیم . از همان روزِ اوّلِ کلاس را با دُشمنی شُروع کردیم .مُعَلّم که آمد سرِ کلاس با تَوَجُّه به قَد ، دانش ­آموزانِ کلاس را از اَوّل مُرَتّب کرد ولی باز هم نگاهمان به هم دوستانه نبود .یک روز مُعَلّم لوحه­ هایی آورد و از دیوار آویزان کرد که اَشکالِ مُختَلف داشت و از ما خواست هر عکس را که با خَطّ­ کش نِشان می­ دهد با صدایِ بُلَند اِسمَش را همه با هم بگوییم .لوحۀ اَوّل را گفتیم ، در لوحۀ دوم عکسِ زَنبورِ قِرمزی بود .بُلند خواندیم : دوند !مُعَلّم با خَطّ­ کش کوبید به میز و با عَصَبانیّت گفت : دون چیه این زنبوره ؟!و ما فهمیدیم شهریها به دوند زنبور می‌ گویند . لوحۀ بَعدی عکسِ هویج بود .کوچه بالاییها گفتند : گَزَرما در حالی که به آنها می­ خَندیدیم و مَسخره­ شان می­ کردیم گفتیم : یوک مِگِن گَزَر ، خانم ای اِسمِش زِردَکه !مُعَلّم کوبید رویِ میز و گفت : خَفِه شین ، سرِ کلاس با لَهجِه حرف نزنید ! این هویجه !هویج !! با خودم ( شاید بقیّه هم همین فکر را کردند ) فکر کردم چه مسخره ! هویج ( اَدویه ) را که در قَطقی و آبگوشت می ‌ریزند .ولی از بَس مُعَلّم بَد اَخلاق بود جُراَت نکردیم حرفی بزنیم ، پس یاد گرفتیم به دوند ، زنبور و به زَردَک یا گَزَر هویج هم می ‌گویند . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها