نَسناس
ما داخلِ کتابخانه بودیم ، لای دربِ کتابخانه را باز کرد سرش را داخلِ کتابخانه آورد گفت : مهدی بیا ، بیا . مهدی میری رفت بیرون و بعد آمد داخل گفت : با تو کار دارد . من رفتم بیرون . گفت : بچّه تان خیلی ناخوشه ، مادرت منو فرستاده که بیام به شما بگم بری بی بی تِ خبر کنی !
من دستپاچه شدم فوری دوچرخۀ مهدی میری را گرفتم و رفتم به کوچۀ تَه ، جای سرپلی ، رفتم به خانۀ مادر بزرگم ، از غروب خورشید نیم ساعتی گذشته بود و کوچه ها تاریک شده بود . مادر بزرگم نبود ، با عجله آمدم به خانه . دیدم پدر و مادرم در خانه نشسته اند ، بچّه هم مریض نیست ، گفتم : رفتم بی بی نبود ، مادرم گفت : برای چی ؟ گفتم : زن ... اومده می گِه : بچّه تان خیلی مریضه مادرت منو فرستاده که به شما بگم دنبال بی بیت بری !
مادرم گفت : اومده می گِه : مادرت کجاست بیاد برام لحاف بدوزه ؟ او برا لحافِ خودش اومده دروغ گفته !
یک بار هم سر جادۀ فرومد در کاهک ایستاده بود ، نصفِ شب بود ، ما از اجرایِ نمایش بر می گشتیم ، مرحوم مسلم نصیری ایستاد و سوارش کرد ، در فرومد از راننده می خواست که او را تا دمِ دربِ خانه اش ببرد ، بعد هم از من خواست کمکش کنم بارش را برایش ببرم . کرایۀ راننده را هم نداد گفت : کرایه ات را فردا بهت می دَم .
مادرم می گوید : یک بار آمد خانه ، گفت : بیا این تریاک من را آماده کن تا من بکشم ، من گفتم : بَلَد نیستم ، سر و صدا راه انداخته بود که تو چرا کار مرا انجام نمی دهی ؟ گفتم : تو خودت که مُعتادی بَلَد نیستی ، من از کجا بَلَد باشم ؟! یک خاطرۀ دیگر هم دارم که تعریف کردن ندارد .
این خاطره را برای مادرم خواندم ، گفت : یک بار هم رفته بود دنبالِ بی بی ، بِهِش گفته بود که دخترت را بادش گرفته ( حالتِ احتضار ) ، بی بی هم تُند تُند آمده بود که به نَفَس نَفَس افتاده بود وقتی می آید داخلِ حیاط می بیند من نیستم ، به زنِ عمو چنگ می زند که دخترم را چکار کردید ؟! زنِ عمو می گوید : دخترت رفته صحرا که توت بخورد . بعد بی بی به آن زن می گوید : چرا این خبر دروغ را به من دادی ؟! گفته بود : اگر این طوری نمی گفتم : زود نمی آمدی که برایم لحاف بدوزی ، بی بی گفته بود : من اصلاً برایت لحاف نمی دوزم !
خطّه فریومد/ فرومد (تاریخی،علمی،فرهنگی)...برچسب : نویسنده : dfaryoumad4 بازدید : 148